ازکجا تا به کجا....
در روزگاران نهچندان دور، معلم عاشقی داشتم که روزی مرا تنها گذاشت و رفت....
اما اکنون نیز راهنمای عاشقی دارم؛ راهنمایی که اسطورهی عشق است و محبت...
قلب سنگی و سختی داشتم؛ که اکنون به عشق مخلوقین خدا میتپد....
احساسات قندیل بستهای داشتم که....
در ادامه مطلب بخوانید....
============================================================
اندکی سکوت و فرورفتن در خود و اندیشیدن به گذشته تا به حال....
چرا که باید برای رسیدن به جواب این سوال، به درون رفت...
سراغ احساسات قندیل بسته رفت؛ بایدسراغ قلبی را گرفت که شمشیر برنده ناملایمات روزگار آن را سنگ و سخت کرده بود.
قلبی با یک درد مقدس، درد ازدست دادن پدرم که برای من حکم معلم عشق را داشت.
معلمی که تنها سرمشق زندگی اش گذشت بود و عشق، مهربانی بود و بردباری، پدری که اسطوره صبر و استقامت بود.
و من با درد از دست دادن پدر، قدم به کنگره گذاشتم؛ مکانی که گویی خداوند وعده آن را داده بود، جایی که قدم های خداوند را بهوضوح می شد حس کرد، جایی که مخلوقین خداوند با عشق و محبت در آن قدم می زدند، از محبت سخن می گفتند و تو را در آغوش می گرفتند؛ آغوشی از جنس خدا...
و من دراین هیاهو، در بین این همه نور و روشنایی، در میان این همه عشق و محبت، در بین این همه صلابت و وقار، حیرت زده شده بودم...
اما نه گوش هایم زیباترین را می شنید و نه چشمانم ناب ترین را می دید...تنها به دنبال یک صدای آشنا بودم؛ به دنبال قدم های خدا.
در این میان ندایی می گفت: لیلا... نرو...بمان...
اینجا وعدگاه عشق است.
اما من به این می اندیشیدم که این همه محبت، این همه عشق بلاعوض و این همه پاکی و صداقتی که در نگاه اعضای کنگره موج می زند، کجا و لیلای دل شکسته کجا؟ لیلایی که دیگر قلبی برای عاشقانه تپیدن نداشت...
چرا که با رفتن پدر، معلم عشق من، دیگر تاب و توانی برای ماندن، عشق ورزیدن و محبت کردن نداشتم... من دیگر با دردها و رنج هایم خو گرفته بودم و به تاریکی و تنهایی عادت کرده بودم...
اما خداوند چه زیبا در گوشم زمزمه کرد که: لیلا... معلم عشق تو، درس هایش را داده بود و باید می رفت؛ می رفت تا معلم عاشق دیگری جایگزین او شود، چرا که درس های زیادی هست که باید بیاموزی.
تو باید تاریکیها و تنهایی ها را تحمل می کردی تا تشنه ی نور و روشنایی می شدی...
باید تمام مسیر را تنها و پیاده می آمدی، باید شمشیرها را در قلبت تحمل می کردی تا با قلبی نرم تر و قوی تر و با قدم های استوارتری جا پای خدا بگذاری...
و چه شیرین و گواراست جا پای خداوند گذاشتن و از مسیر او عبور کردن و مثل او عاشقی کردن...
خدایی که به من وعده داده بود؛ خودش گفته بود شروع کن یک قدم با تو؛ تمام گام های مانده اش بامن...
خدایی که گفته بود اگر خسته شدی، بنشین، استراحت کن، اما هرگز متوقف نشو و جا نزن....
و به من اطمینان داده بود که نترسم، چون چون دستم در دست او بود!
روزی که دلتنگ خداوند و پدر مهربانم بودم، از راهنمای عاشقم خواستم تا یک جمله در دفترم برای من بنویسد تا شاید دلم آرام بگیرد و او برایم نوشت:
دستتو ول می کنم، اگه می تونی برو...
یه قدم تجربه کن، بی من این آینده رو...
بعدمن هرکی بیاد، من ازش عاشق ترم...
بعدمن هرکی بیاد، من ازت نمی گذرم...
زندگی کردم تو رو، تا نگاه آخرت...
من همین نزدیکی یام، یه قدم پشت سرت...!
آن روز، به معنا و مفهوم این شعر پی نبردم؛ اما دست در دست خدا، تمام قدم های مانده را برداشتم و به حرکت ادامه دادم تا بهجایگاه مقدس مرزبانی رسیدم! و آن وقت بودم که فهمیدم خدا همیشه همین نزدیکی ها بود، درست یک قدم پشت سر من...!
خدایی که هرگز دست مرا رها نکرده بود....
روزی که برای خدمت در جایگاه مرزبانی انتخاب شدم به خدا گفتم: شکوفه های یاس کنگره که به یک باغ پر از نهال های کوچک شبیه بود، به یک باغبان با تجربه نیاز دارند، باغبانی که به آن ها امید، نور و روشنایی هدیه دهد
و من جز عشق، چیزی نیاموخته بودم...!
اما به یاد آوردم که من از تمام تاریکیها و تنهایی ها، از تمام سختی ها و دردها گذشته بودم و به دنیای نور و روشنایی، دنیای عشق و محبت، دنیای آرامش و آسایش رسیده بودم...
آن هم با قلبی آکنده از عشق؛ و قلبی که برای تک تک شکوفه های یاس کنگره می تپید و از شوق خدمت لبریز بود.
و امروز به این می اندیشم که از کجا به کجا رسیدم!
در این فکرم که چگونه می توانم این همه لطف خداوند را جبران کنم؟
با چه عشقی می توانم عشق بی نهایت او را را پاسخ دهم؟
با چه محبتی می توانم جوابگوی محبت بیکران او باشم؟
با چه زبانی می توانم بگویم که کجا بودم و به کجارسیدم؟
چه داشتم و الان چه دارم؟
آری.... در روزگاران نهچندان دور، معلم عاشقی داشتم که روزی مرا تنها گذاشت و رفت....
اما اکنون نیز راهنمای عاشقی دارم؛ راهنمایی که اسطورهی عشق است و محبت...
قلب سنگی و سختی داشتم؛ که اکنون به عشق مخلوقین خدا میتپد....
احساسات قندیل بستهای داشتم؛ که اکنون جای آن را عشق و محبت بلاعوض پرکرده است...
و خدایی دارم که شاید هرگز حضور و قدمهایش را احساس نمیکردم اما اکنون بهوضوح میدانم که او هست
و او خدایی ست که داشتنش جبران تمام نداشتنها، تاریکیها، دردها و رنجهاست...
و من باید برای این نعمت عظیم، روزی هزاران بار سجده شکر بهجا آورم....
که از کجا به کجا رسیدم......
نویسنده: همسفر لیلا رحیمی
خداقوت لیلای عزیزم
عشق ومحبتی که در وجود تو شکل گرفته نشان از داشتن یک راهنمای عاشق وخدمتگزار است